دختر خفن



روزی به رهی دخترکی


بود خفنچون کبک ِ خرامان قدمی روی چمن


صد جور مکمل به رخش مالیده


از عزت ِ نفس ، سر به سما ساییده


یک مانتو به تن داشت چه گویم از آن


از چهار طرف کوته و تنگ و چسبان


بر روی سرش روسری ای بود ، عجب


طولش به گمانم نرسد نیم وجب !


شلوارک برمودایی هم بر پا داشت


آنجا که نباید بشود ، پیدا داشت


آهسته به او گفتمش ای یار عزی


زای دختر ِ خوب و پاک و محجوب و تمیز


این چیست به تن کرده ای و نیست لباس


آراستگی یه چیز و مد چیز ِ جداس


با عشوه بگفت پاسخم اوبا این حرف


"اصلاح نموده ام ز الگو ، مصرف"


گر نیت صرفه جویی داری ای زن


اصلا نکن این لباس را هم بر تن